گفته بودی عاشقم هستی ولی انگار نه !
میخواستم باهم ازدواج کنیم تا همدیگرا ببوسیم
میخواستم باهم ازدواج کنیم تا یکدیگر را در آغوش بگیریم ،
تا هم آغوش شویم !
میخواستم باهم ازدواج کنیم تا بچه های خودمان را داشته باشیم .
میخواستم باهم ازدواج کنیم تا ...
راستش عزیزم یاد آوری هیچکدام از اینها شایسته ی عزاداری و لایق اشک های بی وقفه ام نبودند ، جز این :
میخواستم ازدواج کنیم تا باهم حرف بزنیم .
مثلا یک صبح جمعه در آرامش بعد از هم آغوشی وقتی مرا بغل گرفته ای و مدام بر صورتم بوسه میزنی، من میان اضطرابم از بیدار شدن بچه هایمان ، از تو بپرسم راستی تو به آزادی در معنای فلسفی اعتقاد داری ؟!
دوست دارم تصور کنم قیافه ات چطور میشود وقتی پیشانی ات را از حرص چین میدهی و با خشمی ساختگی رو به من میگویی : تو انگار با من ازدواج کرده ای که فقط حرف بزنیم !!!
هرچند همه ی اینها خیال است ، و دنیای خیال بی انتها و در همین دنیای خیال هم شاید خیلی چیزها خوب پیش نرود و مثلا من به جای پرسش های فلسفی بحث را با سوال راجع به قبضهای پرداخت نشده و دخل و خرج زندگیمان پیش ببرم ، یا اصلا خاله زنک بشوم و از حرفهای دیشب خواهرت بهانه ای برای غر زدن پیدا کنم ، اما عزیزم باور کن همه ی اینها غنیمت شمردن فرصت های زندگی بود که میخواستم با حرف زدن با تو سپری شود . من واقعا فقط میخواستم حرف بزنیم .
- ۹۸/۰۳/۱۴